اسطوره‌ آفرینش در آیین مانی

ماني در سال ۲۱۶م. در بابِل چشم به جهان گشود و در ۲۴ سالگي به اعلام رسمي و همگاني رسالت خود فرمان يافت. دين وی در طول ساليان آينده از مصر تا چين گسترش يافت و به ديني جهاني مبدل گشت. آموزه‌هاي كيهان شناختي و يزدان شناختي ماني كمابيش آميزه‌اي از انگاره‌هاي گنوسي و زرتشتي است. ويژگي بنيادين آموزه‌هاي كيهان شناختي ماني، منفي انگاري جهان مادي و متعلق دانستن آن به اهريمن و نيروهاي اهريمني است. دين ماني با پلشت انگاشتن جهان مادي، و توصيه به مينوگرايي، عملاً دنياگريزي و زهدگرايي را آموزش مي‌دهد.

اسطوره‌ آفرينش در دين ماني، آن گونه كه از متون بازمانده‌ي مانوي بر مي‌آيد، چنين است كه: 

در آغاز دو گوهر بود: گوهر روشني و گوهر تاريكي. گوهر روشني در بالا، در بهشت روشني جاي داشت و گوهر تاريكي در پايين، در سرزمين تاريكي. سرزمين روشني و تاريكي با يك‌ديگر هم‌مرز بودند. «پدر بزرگي» يا «شهريار بهشت روشني»، آفريدگار همه‌ي ايزدان، بر بهشت روشني فرمان مي‌راند و سرزمين او در نور و رامش و زيبايي جاودانه، غرقه بود. فرمان‌رواي سرزمين تاريك، «اهريمن» يا «شهريار تاريكي» بود كه خود جاودانه نبود بل كه گوهرهاي سازنده‌ي وي ازلي بودند. او سري مانند شير، بدني چون اژدها، بال‌هايي چون بال پرندگان، دمي به سان دم ماهي، و چهارپا مانند چهارپايان داشت. سرزمين تاريكي يك‌سره در تباهي و زشتي و پليدي و شرارت فرو روفته بود. 

شهريار تاريكي با ديدن سرزمين روشني، بر آن همه شكوه و زيبايي رشك برد. پس به ياري فرزندان تاريكي آهنگ تاختن به بهشت روشني كرد. پدر بزرگي براي مقابله با هجوم اهريمن، «مادر زندگي» را فراخواند و او نيز «هرمزدبغ» را آفريد. هرمزدبغ به ياري پنج فرزند خود كه هم‌چون جنگ‌افزارهاي او بودند، يعني فروهر، باد، روشني، آب و آتش، به رويارويي با نيروهاي تاريكي شتافت اما سرانجام به دام تاريكي افتاد و اسير گشت. ديوان به بلعيدن پاره‌هاي نور فرزندان هرمزدبغ پرداختند و بدين سان روشنايي با تاريكي در آميخت و آلوده شد. آن گاه پدر بزرگي براي رهاندن فرزند خود از مغاك تاريكي، «دوست روشنان» را آفريد، وي «بام‌ايزد» را فراخواند و او نيز «مهرايزد» را. 

مهرايزد به همراهي فرزندان‌اش دهبد، مرزبد، ويسبد، زندبد و مانبد به مرز روشنايي و تاريكي آمد و هرمزدبغ را با دست خويش از مغاك تاريكي به بيرون كشيد و به بهشت روشني آورد. آن گاه ديوها و فرزندان تاريكي را فروكوفت و به آزاد كردن پاره‌هاي نور به دام افتاده در تاريكي پرداخت. سپس با ياري مادر زندگي به آفرينش جهان دست زد. آنان نخست پنج فرش ساختند كه ميان بهشت روشني و كيهان آميخته، حايل بود و ايزدي از آن نگاه‌باني مي‌كرد. در زير آن از پوست ديوان كشته شده ده آسمان را با چندين دروازه ايجاد كردند و ايزدي را به نگاه‌باني آن گماردند. سپس در زير اين ده آسمان، يك چرخ گردان و منطقة البروج را آفريدند و بدان تبه‌كارترين ديوان را بستند. از باد، روشني، آب، و آتش پاك شده از آميختگي، دو گردونه‌ي روشن آفريدند: «گردونه‌ي خورشيد» و «گردونه‌ي ماه». سپس مهرايزد ستارگان روشن را در جاي جاي آسمان زيرين قرار داد. بام‌ايزد «بهشت نو» (ماندگاه موقت روان مردمان نيكوكار) را پديد آورد و مهرايزد از تن ديوان كشته شده، هشت زمين را به وجود آورد. آن گاه بر روي هر زميني درياها، كوه‌ها، دره‌ها، چشمه‌ها، و رودخانه‌ها ايجاد شد. اما جهان هنوز بي‌حركت بود. 

مهرايزد و مادر زندگي پس از آفرينش كيهان به بهشت روشني رفتند و با هرمزدبغ، دوست روشنان، و بام‌ايزد در پيشگاه شهريار بهشت روشني حاضر شدند و از او درخواست كردند كه ايزدي را گسيل دارد كه خورشيد و ماه را به گردش درآورد و روشني ايزدان را كه اهريمن و آز و ديوان و پريان بلعيده بودند، رهايي بخشد. پس آن گاه پدر بزرگي سه ايزد آفريد: نريسه ايزد، عيساي درخشان و دوشيزه‌ي روشني. نريسه ايزد كشتي‌هاي خورشيد و ماه را به جنبش درآورد كه در نتيجه‌ي آن، زمان و حركت در كيهان پديد آمد. سپس نريسه ايزد و دوشيزه‌ي روشني در برابر ديوان دربند، برهنه نمايان شدند. ديوان نر با ديدن پيكره‌ي دوشيزه‌ي روشني پاره‌هاي نوري را كه بلعيده بودند به خودارضایی پرداختند و انزال كردند و از آن چه بر زمين ريخته بود، گل و گياه و مرغزار پديد آمد. ديوان ماده‌ي آبستن نيز با ديدن پيكره‌ي نريسه ايزد، فرزندان خود را سِقط كردند كه بر زمين فرو افتادند و به شكل غول‌ها و ديوهاي بزرگ درآمدند در زمين باليدند و با هم درآميختند. ديو آز از آن فرزندان سقط شده، دو ديو بزرگ، نر و ماده، به نام «اشقلون» و «پيسوس» پديد آورد. آنان پس از بلعيدن فرزندان ديوي ديگر، با هم درآميختند و فرزندي را بار آوردند كه ديو آز پيكره‌ي آن را شكل داد و روشني‌هاي به دام افتاده را چون جان بدان تن بست و صورت نريسه ايزد را به آن بخشيد و گوهر شرارت و شيطنت را در نهاد آن جاي داد. چون اين آفريده‌ي نر زاده شد، او را «گهمرد» ناميد كه نخستين انسان مذكر بود. ديو آز از فرزند ديگر آن غولان موجود ديگري را به همان سان، اما به صورت دوشيزه‌ي روشني ساخت و چون اين آفريده‌ي مادينه زاده شد، او را «مرديانه» ناميد، كه نخستين انسان مؤنث بود. چون گهمرد و مرديانه در زمين زاده و پرورده شدند، آز و ديوان بزرگ بسيار شادي كردند. اين زن و مرد نخستين، آن گاه كه زندگي بر زمين را آغاز كردند، آز در نهاد ايشان بيدار شد و از آن رو به زيان‌كاري در زمين دست زدند. سپس اشقلون و گهرمرد با مرديانه در آميختند كه در نتيجه‌ي آن، فرزندان بسياري پديد آمد و نژاد انسان‌ در زمين رو به فزوني و گسترش نهاد. 

اما ايزدان براي رهايي انسان از فريب ديوان و شرّ جهان مادي، كوشيدند و بدين جهت، عيساي درخشان و دوشيزه‌ي روشني و بهمن بزرگ به سوي انسان شتافتند تا وي را ياري و راه‌نمايي كنند و جان بهشتي او را از چنگال ماده و از اسارت ديوان تاريكي نجات دهند و آزاد سازند.

پرسیوس (انگلیسی:Perseus یونانی: Περσέας)

در اسطوره‌هـای یونان، پرسیوس (یا پرزئوس) پسر زئوس و دانائه و یکی از نام‌آورترین پهلوانان اساطیر یونان باستان است. یونانیـان وی را بنیـان‌گـذار شهـر موکنای و موسس سلسله‌ پرسه‌اید و پدر پارسیان بحساب می‌آورند. پرسیوس و ماجراجویی‌هایش از زیباترین بـخش‌هـای اساطیر یونان هستند.

تولد پرسیوس

پادشاه آرگوس (که آکریسیوس نام داشت) و همسرش تنها یک فرزند داشتند، دختری به نام دانائه. این دختر زیباترین زن آن سرزمین شمرده می‌شد، اما شاه از این که پسر نداشت، ناراحت و اندوهگین بود. پادشاه روزی به زیارت معبد آپولو رفت تا بپرسد که آیا ممکن است روزی دارای فرزندی پسر شود یا نه. پیشگوی معبد به او گفت که او هرگز پسردار نخواهد شد، اما دخترش پسری از زئوس، خدای خدایان به دنیا می‌آورد که آن پسر روزی او را خواهد کشت.

Danae and Gold Rain Zeus

راه رهایی از این سرنوشت شوم، کشتن دخترش بود، ولی دل شاه به کشتن دختر زیبا و دوست داشتنی اش رضا نمی‌داد. دانائه فرزندی نداشت و پادشاه برای این که او را همچنان بدون فرزند نگه دارد، در اتاقی برنزی در حیاط قصرش زندانی‌اش کرد و نگهبانانی برای محافظت از آن گماشت. دورتادور این اتاق بسته بود و هیچ دری نداشت، ولی بخشی از سقف آن باز بود تا نور از آنجا به درون اتاق راه یابد. دانائه زیبا روزها و ساعت‌های پی‌درپی٬ تنها و بی‌ياور به آسمان خیره می‌شد و جز تکه ابرهايی که از فراز زندانش می‌گذشت چيز ديگری نمی‌ديد. زئوس از همان دریچه دانائه را دید و شیفته او شد. شبی زئوس به شکل بارانی از طلا به اتاق او وارد شد. همه اتاق پر از گرد طلا شده بود و دانائه در میان دریاچه‌ای از طلای ناب شناور بود. دانائه از زئوس باردار شد و بعد از اندک زمانی، فرزند آنها به دنیا آمد: پرسیوس.

danae-and-her-son-perseus-put-in-a-chest-and-cast-into-the-sea-arthur-rackham

دانائه دیربازی زاده شدن این پسر را از پادشاه پنهان داشت اما این راز روزی آشکار شد. پادشاه از پیشگویی ترسیده‌بود و مطمئن بود که زنده ماندن این پسر برای او خطرناک خواهد بود. او دخترش را دوست داشت و نمی‌خواست او را ناراحت کند، از طرف دیگر از کشتن پسربچه هم می‌ترسيد. زیرا او پسر خدای خدایان بود و خدایان چنین کاری را بدون کيفر نمی‌گذاردند. اما می‌توانست آنها را در شرايطی قرار دهد که سرانجامشان مرگ باشد. بر اين پندار، دستور داد صندوقی بزرگ ساختند و آن دو را در آن جای داد، و به سربازانش دستور داد صندوق را به دريا برند و بر سينه موج‌های خروشان دريا رها سازند. هنگامی که صندوق در دل تاریکی در دریا شناور بود و ره می‌پیمود، دانائه به درگاه خدایان نیایش می‌کرد. هنگامی که باد و امواج ترس به قلب او می‌ريختند، دستها را اشک ريزان و دلسوزانه دور پرسئوس حلقه می‌زد و می‌گفت:

ای پسر، دردمندی مراست ولی تو،‌ ای فرزندم،

آرام بخواب و بيارام در اين خانه‌ دردآور،که جعبه‌ای است برنز پوشيده،

شب، اين تيرگی آشکار و موجهای کوبنده‌ که به تو نزديک اند و صدای باد،

اما تو هراس به دل راه مده و در اين ردای سرخ بيارام، زيباروی کوچک من،

سرانجام دریا به اراده پوزئیدون آرام گرفت و به خواست زئوس، موجی صندوق را بر سر گذاشت و به آرامی اما با شتابی هرچه تمامتر به پيش برد و در ساحل نشاند. دانائه احساس کرد صندوق آرام گرفته است. صندوق به خشکی آمده بود. از دست دريا رها شده بودند، و در ساحل جزیره‌ سریفوس بودند، در آنجا ماهیگیری نیک‌منش به نام «دیکتیس» آن دو را پیدا کرد و پذیرایشان شد. دیکتیس برادر «پولیدکتس» پادشاه جزیره بود.

Danae and persues box rescued by Dictys in serifos

آن دو زندگی آرامی را در کنار ماهیگیر و همسرش آغاز کردند اما سرنوشت چیزهای دیگری برای این مادر و فرزند رقم زده بود ٬٬٬

پرسیوس در میان ماهیگیران بزرگ شد و از آن‌ها فنون ماهیگیری را می‌آموخت. هنگامی که پرسیوس به جوانی رسید، روزی برادر مرد ماهیگیر که پادشاه جزیره بود و پولیدکتس (Polydectes) نام داشت٬ دانائه را که همچنان زیبا و جذاب بود دید و عاشق او شد. اما دانائه او را دوست نداشت. پرسیوس نیز پادشاه جزیره را فرد محترم و شرافتمندی نمی دانست و به همین علت در صدد برآمد از مادرش در برابر وی محافظت کند. پرسیوس سدی در برابر پادشاه بود پس پولیدکتس باید با نیرنگی پرسیوس را از مادرش دور می‌ساخت تا بتواند به هدف خود برسد. وی جشن بزرگی ترتیب داد و همه مردم جزیره را دعوت کرد، هر یک از مهمانان هدیه‌ای گرانبها با خود آوردند٬ به غیر از پرسیوس که جوان بود و از رسوم آن‌ها خبر نداشت. پادشاه او را مسخره کرد تا همه مهمانان به او بخندند. پرسیوس که غرورش جریحه‌دار شده بود در برابر همه میهمانان از پولیدکتس خواست که هر هدیه‌ای دوست دارد از او بخواهد تا برایش فراهم کند. پادشاه که منتظر این لحظه بود به او گفت که سر خطرناک‌ترین و وحشتناک‌ترین گورگون‌، یعنی «مدوسا» را می‌خواهد.

پرسیوس و کشتن مدوسا

Medusa - مدوسا

مدوسا در ابتدا زن زیبایی بود و چون با پوزئیدون در معبد آتنا همخوابگی کرد، آتنا  او را مورد غضب قرار داد و موهای زیبای وی را تبدیل به مارهایی زشت و وحشت انگیز کرد، پوستش همچون اژدها فلس داشت و صورتش چنان وحشتناک شد که هر کس به او نگاه میکرد، به سنگ تبدیل می‌شد.

پرسیوس وقتی از جشن پادشاه بیرون آمد فهمید که چه اشتباهی کرده ولی برای پشیمانی خیلی دیر بود. او بدون اینکه به مادرش خبر دهد سوار کشتی‌ای شد و مدت‌ها در جزیره‌های مختلف سرگردان بود تا اینکه روزی جوانی زیبا با عصایی طلایی در دست که دو بال بر آن عصا بود، و کلاهی بالدار بر سر نهاده بود و صندل‌هایی بالدار به پا داشت٬ بر او ظاهر شد. او کسی نبود جز «هِرمِس» پیام‌رسان خدایان.

Hermes - هرمس

هرمس به او گفت که راه سختی در پیش دارد زیرا راه رسیدن به مدوسا را تنها جادوگران خاکستری (گرایاها)‌ می‌دانستند. گرایاها خواهران پیر و سپیدموی گورگون‌ها بودند. این سه خواهر از همان لحظه ی تولد پیر و فرتوت بودند و با گذشت زمان تغییری در ظاهرشان به وجود نمی آمد. هرمس خودش پرسیوس را به سرزمین گرایاها برد.

سرزميني که هوايش تيره و گرگ و میش بود. نور خورشيد هيچ گاه بر آن نتابيده بود، و شبهايش را هم ماه هيچ گاه روشنی نبخشيده بود. آن سه زن در آن سرزمين نيم تاريک می‌زيستند و خاکسترين پوش بودند و چنان به نظر می‌رسيد که گويي بسيار سالخورده‌‌اند. هر سه نفر فقط يک چشم داشتند که به نوبت از آن چشم استفاده مي‌کردند، و هرکدام پس از گذشت چند مدت آن را از روی پيشانی‌اش برمی‌داشت و به ديگری می‌سپرد.

پرسیوس چشم جادوگران خاکسترپوش را می قاپد

پرسیوس چشم جادوگران خاکسترپوش را می قاپد

پرسیوس چشم مشترک آنها را هنگامی که آن را بین خود دست به دست می کردند، قاپید و آنها را مجبور کرد تا جای مدوسا را به او نشان دهند و گفت که در آن صورت چشمشان را بازخواهدگرداند. وقتی که پیرزن ها خواسته او را براورده کردند، پرسیوس همان گونه که قول داده بود،چشم را برگرداند.

حال که پرسیوس راه را یاد گرفته بود باید چیزهایی را که برای نبرد با مدوسا نیاز داشت فراهم می‌کرد. تنها پریان شب (هسپریدها) که نگهبانان باغ سیب‌های طلایی بودند٬ می توانستند به او کمک کنند. پس پرسیوس پیش هسپریدها رفت. آن‌ها به او گفتند که به شمشیری سخت و نشکن نیاز دارد تا بر پوست سخت مدوسا غلبه کند و کلاهی که او را نامرئی کند. نوبت خدایان بود تا به پرسیوس کمک کنند.

هیسپریدها پرسیوس را برای نبرد با مدوسا آماده می کنند

هیسپریدها پرسیوس را برای نبرد با مدوسا آماده می کنند

هرمس به نزد خدایان رفت و شمشیر کرونوس را از زئوس گرفت و کلاه نامرئی کننده را از هادس گرفت و برای پرسیوس آورد. پریان شب نیز به او کوله پشتی‌ای دادند تا بتواند همه چیز را در آن قرار دهد و سر مدوسا با آن موهای مارمانندش را نیز پس از بریدن در آن بگذارد. حال پرسیوس همه چیز را داشت اما هنوز نمی‌دانست چطور به مدوسا نزدیک شود زیرا هرکس که بر مدوسا نگاه می‌کرد بی‌درنگ سنگ می‌شد. آتنا٬ ایزدبانوی جنگ و خرد نزد پرسیوس آمد و سپر صیقل داده شده‌اش را که مانند آینه بود به وی داد تا بجای نگاه کردن به مدوسا همه چیز را در آینه آن سپر شکست ناپذیر ببیند. هرمس نیز صندل های بالدارش را به او داد تا با آنها پرواز کند.

پرسیوس سر مدوسا را می برد و از دو گورگون دیگر فرار می کند

پرسیوس سر مدوسا را می برد و از دو گورگون دیگر فرار می کند

 و در نهایت پرسیوس به سوی غار مدوسا رهسپار شد. پرسیوس هنگامی که به غار مدوسا رسید، همه گورگون‌ها در خواب بودند. پرسیوس با نگريستن به آيينه آن زره درخشان توانست آنها را به خوبی ببيند: هیولاهایی با بال‌های بزرگ و بدنی که از فلس‌های طلایی پوشيده شده بود، و موهای سرشان مارهایی بودند به هم پيچيده. در اين هنگام هرمس و آتنا نيز در کنارش بودند. آنها به او گفتند که کدام يک از آن سه تن مِدوسا است، که بسيار مهم بود، زيرا فقط مدوزا را می‌شد کشت و آن دو ديگر فناناپذير بودند. پرسیوس با کفش‌های بالدارش، بر فراز سرشان به پرواز درآمد و آن‌ها را در زره درخشانش نگاه می‌کرد. سپس گلوی مدوزا را نشانه گرفت، و با يک ضربه شمشير گردن آن هيولا را بريد. سپس همان‌طور که به آينه زرهش نگاه می‌کرد پايينتر آمد و سر مدوسا را برداشت و در کوله‌اش انداخت و بی‌درنگ درش را بست.

.

از گردن بریده شده‌ی مدوسا، دو موجود بیرون تراوید؛ یکی «پگاسوس» که اسب بالدار جاویدان بود و دیگری کریسائور (به معنای کمان طلا) که جنگجویی قدرتمند بود. این دو موجود حاصل همبستری مدوسا و پوزئیدون بودند.

Birth-of-Pegasus-and-Chrysaor-from-the-Blood-of-Medusa-EdwardBurneJones

اکنون آن دو گورگون ديگر هم بيدار شده‌بودند و چون خواهرشان را کشته يافتند سخت برآشفتند و کوشيدند تا قاتلش را دنبال کنند. پرسیوس، کلاه نامرئی‌کننده را بر سر نهاد و آنها نمی‌توانستند او را ببينند. هنگامی که به بیرون غار رسید دیگر به کفش‌های بالدار هرمس نیازی نداشت زیرا بر اسب بالدارش «پگاسوس» سوار شد و در حالیکه شمشیر و انبانش را که سر بریده هیولا در آن بود به کمر بسته بود٬ بسوی مادرش در جزیره سریفوس می تاخت. غافل از اینکه ماجراهای دیگری در کمین او بود.

پرسیوس و نجات آندرومدا

در راه بازگشت به جزیره، پرسیوس از فراز سرزمین «اتیوپیا» می گذشت. این سرزمین در جنوب مصر قرار داشت. همسر پادشاه این کشور کاسیوپیا نام داشت که زنی زیبا ولی مغرور بود. کاسیوپیا به زیبایی خود و دخترش «آندرومدا» بسیار می‌بالید و می‌گفت: «من و دخترم حتی از پریان دریایی هم زیباتریم. وقتی این حرف به گوش پریان دریایی رسید، به مادر و دختر حسد بردند و به پوزئیدون خدای دریاها شکایت کردند و از او خواستند تا کاسیوپیا را ادب کند، پوزئیدون چون حس کینه توزی و انتقام جویی اش تحریک شده بود، با این درخواست آنها موافقت کرد و «کِتوس» هیولای وحشتناک دریا را احضار کرد و به او گفت: «به ساحل سرزمین کاسوپیا برو، آنجا را ویران کن و مردم را بکش و اموالشان را نابود کن».

perseus_and_andromeda

کتوس نیز فوراً ماموریتش را آغاز کرد و ویرانی بسیاری به بارآورد. مردم وحشتزده جمع شدند و از پادشاهشان خواستند آنها را نجات دهد. شاه بناچار از غیبگوی آپولو چاره جویی کرد و وی به شاه و ملکه گفت که این بلا از شما و مردمتان دور نخواهد شد، مگر اینکه دختر زیبایتان آندرومدا را قربانی هیولای دریایی کنید. به این ترتیب، آندرومدا را برهنه به صخره های ساحل زنجیر کردند تا قربانی هیولا شود. وقتی کتوس قربانی را دید، قتل و ویرانگری را رها کرد و به طرف قربانی رفت. پرسیوس بر فراز آن سرزمین در حال پرواز بود که چشمش به «آندرومدا» افتاد و در همان نگاه عاشق زیبایی‌اش شد. وقتی به سمت پایین آمد تا ببیند این دختر زیبا کیست ناگهان هیولای دریا از آب بیرون آمد تا آندرومدا را بدرد. پرسیوس شمشیر کرونوس را بر کشید و به یک ضربت سر هیولا را قطع کرد و آندرومدا را نجات داد و سوار بر پگاسوس به ساحل برد و از پدر و مادرش خواست که با او ازدواج کند. اما پادشاه قبلا به برادرزاده‌اش فینئوس (Phineus) قول داده بود که آندرومدا را به عقد او درآورد. فینئوس که به این ازدواج اجباری مایل بود در روز عروسی آن‌ها خواست که با پرسیوس نبرد کند. پرسیوس نیز سر مدوسا را از همیانش (کوله‌اش) درآورد و آن را به فینئوس نشان داد و فینئوس نیز بلافاصله به سنگ تبدیل شد. و پرسیوس براحتی پیروز شد و آندرومدا را ترک خود سوار کرد و به سمت جزیره سریفوس راه افتدند. همین‌طور که بر فراز آفریقا و مصر می‌تاختند تا به یونان برسند٬ قطره‌های خون مدوسا از درون انبان پرسیوس بر زمین می‌چکید و از این چکه‌های خون٬ مارهای سمی آفریقا سر برآوردند.

بازگشت پرسیوس

هنگامی که به فراز خاک یونان رسیدند٬ در یکی از جزیره‌ها مسابقات قهرمانی برگزار می‌شد. پرسیوس که بدش نمی‌امد قدرتش را به همگان نشان دهد. در مسابقه پرتاب دیسک که از مسابقه‌های باستانی یونان بود شرکت کرد. دیسک را با قدرت زیاد پرتاب کرد اما دیسک تغییر مسیر داد و به سر پیرمردی که آن نزدیکی بود برخورد. هنگامی که پرسیوس به بالای سر آن پیرمرد رسید فهمید که او همان پدربزرگش (آکریسیوس) است که او و مادرش را از ترس پیش‌بینی به دریا انداخته بود. و به این ترتیب پیش‌بینی به حقیقت پیوست و او به دست پرسیوس کشته شد. پرسیوس اندوهگین از این حادثه دوباره به سمت مادرش به راه افتاد. هنگامی که همراه آندرومدا به سرزمین مادرش رسید٬ مادرش را در خانه‌ نيافت. وقتی به خانه دیکتیس ماهیگیر که برای پرسیوس همچون پدر بود٬ رفت فهمید که او نیز در خانه‌اش نیست. از مردم شنید که همسر ماهیگیر نيز مدت‌ها پیش در گذشته‌است. و دانائه و مرد ماهيگير، ناگزير شده بودند از ترس برادرش پوليدِکتس که پادشاه جزیره بود در معبدی پنهان شوند، زيرا پوليدکتس٬ مادرش را مورد خشونت و آزار گستاخانه و تهدید و تجاوز قرار داده بود تا با او ازدواج کند و هیچ‌کس جز مردماهیگیر از او دفاع نکرده بود.

پرسیوس سر مدوسا را در مقابل پادشاه می گیرد

پرسیوس سر مدوسا را در مقابل پادشاه می گیرد

پرسیوس این بار اسیر خشم و غرور نشد. او فهمید که پادشاه ميهمانی بزرگی را در کاخ برگزار کرده است و تمام درباریانش به جشن دعوت شده‌‌اند. او با زره آتنا بر تن و هميان (کوله) نقره‌ای بر شانه آويزان به کاخ پادشاه رفت. چون به آستانه تالار رسید، رو به پادشاه کرد و گفت هدیه‌ای را که می‌خواستی برایت آورده‌ام. نظر پادشاه و همه میهمانان در تالار بسوی او جلب شد. پرسیوس رويش را برگرداند و سر مدوسا را از هميان بيرون کشید و همان لحظه پادشاه اهریمن‌صفت و همه درباريان او همچون مجسمه‌های سنگی شدند. او سپس مادرش و دیکتیس ماهیگیر را پیدا کرد و دیکتیس را به پادشاهی جزیره برگزید. دیکتیس از او خواست که جانشین او باشد اما پرسیوس قبول نکرد. سپس مادرش به او گفت که اکنون که پدربزرگش یعنی پادشاه آرگوس٬ کشته شده است، او باید پادشاه جدید آرگوس شود. اما پرسیوس این را نیز قبول نکرد. او که از جنگ و مارجراجویی خسته شده بود سر بریده مدوسا را به آتنا هدیه کرد. و آتنا نیز آن سر را بر روس سپرش قرار داد تا برای دشمنانش شکست ناپذیر شود. پگاسوس را نیز آزاد کرد تا به اولمپ برود.

پرسیوس دست همسرش آندرومدا را گرفت و باهم به سرزمینی آرام رفتند و دارای هفت پسر و یک دختر شدند که بعدها«پرسِئیدا» (خاندان پرسه اید) نام گرفتند. خاندانی که نخستین فرمانروای آن پرسس، پسر پرسئوس و آندرومدا بود و در تیرینس حکومت کرد. بنا به این اسطوره، پرسیوس جد پارسی ها به شمار می رود. امروزه همه شخصیت های این اسطوره زیبا یعنی پرسیوس، کاسیوپیا، کفئوس، آندرومدا، آتنا، پگاسوس و کتوس صورتهای فلکی هستند. صورت فلکی آندرومدا به شکل دختری گرفتار در غل و زنجیر دیده می‌شود. کهکشانی هم در صورت فلکی آندرومدا به همین نام نامگذاری شده است که همسایه ی کهکشان ما محسوب می‌شود.