در اساطیر نوردیک (اسکاندیناوی و شمال اروپا) بالدر ایزد نور، لذت، پاکی، بیگناهی و دوستی است. او محبوب خدایان و انسانها بود و انسانها او را بهترین خدا میدانستند. او بسیار زیبا، خردمند و خوش زبان بود، هر چند که قدرت کمی داشت.
او پسر دوم اودین (خدای خدایان) بود. مادرش فریگ (ایزدبانوی ازدواج، مادری، عشق و باروری) و همسر او نانا دختر نپ و فرزند آنها نیز فورستی، رب النوع عدالت بود. تالارمخصوص بالدر در آسگارد٬ بریندابلیک (=شکوهمند) نام دارد.
روزی بالدر رویاهایی راجع به مرگ خودش دید و مادرش، فریگ، برای حفاظت از فرزندش در جهان دوره افتاد و از همه اشیا، موجودات و نیروهای طبیعت (از مارها، فلزات، بیماریها، سموم و حتی آتش) سوگند گرفت که به پسرش آسیبی نرسانند. همه اینها سوگند یاد کردند که نوع آنها هرگز به بالدر آسیب نرسانده و در آسیب زدن به او نقشی نیز نداشته باشند و او رویینتن شد.
با تصور رویینتن شدن بالدر، خدایان از آن پس برای تفریح بالدر را هدف تیرها و سلاحهای خود قرار می دادند و با هم به تفریح می پرداختند.
لوکی خبیث و نیرنگ باز، به بالدر حسادت ورزید و ظاهر خود را تغییر داد و نزد فریگ رفت و سبب رویین تنی بالدر را از او پرسید. فریگ پاسخ داد که تمام موجودات سوگند خوردهاند که به بالدر آسیبی نرسانند، لوکی بداندیشانه پرسید: «همه چیز؟» و فریگ سادهدلانه به او گفت که تنها یک بوته کوچک داروش در غرب بود که به خاطر کوچکیاش بی توجه از آن گذشته بود.
لوکی با عجله به سراغ داروش رفت و آنرا یافت و از آن یک تیر ساخت. سپس به محل جشن خدایان بازگشت و دید که هودر برادر دوقلوی بالدر که نابینا بود در گوشه ای از محفل تنها نشسته است. به سراغ هودر رفت و از او پرسید که چرا در بازی شرکت نمیکند. هودر جواب داد که اولا چون کور است و ثانیا چیزی برای پرتاب به سمت بالدر ندارد.
لوکی تیر را به هودر داد و از او خواست که با راهنمایی او در بازی شرکت کند. هودر تیر را با راهنمایی لوکی پرتاب کرد و تیر مستقیم به قلب بالدر خورد و او بیجان بر زمین افتاد.
خدایان جنازه بالدر را لباس سراسر قرمز پوشاندند و او را بر روی تل هیزمی سوزان بر عرشه کشتی خودش، «رینگهورن» قرار دادند.
در همین لحظات اودین تصمیم گرفت که فرزند دیگرش، هرمود دلاور را سوار بر اسب تیزرویش سلیپنیر به سوی هل، الهه دنیای مردگان بفرستد تا به التماس از او بخواهد که بالدر را به دنیای زندگان بازگرداند. هل تقاضای خدایان را تحت یک شرط پذیرفت: هرآنچه که در دنیا وجود دارد، زنده یا مرده باید برای بالدر عزاداری و شیون نمایند.
با توجه به محبوبیت بالدر در میان خدایان و مردمان و دیگر موجودات٬ کار ساده به نظر میرسید و همه در جهان با کمال میل برای او گریستند. همه جز یک تن که گریه تمام جهان را بی اثر نمود: باز هم لوکی. او خود را به صورت ماده غولی درآورد و از گریه کردن برای بالدر سرباز زد و چنین شد که بالدر در دنیای مردگان باقی ماند.
همسر بالدر، نانا که پس از مرگ همسرش از شدت اندوه قلبش شکسته بود نیز درکنار او آرمید و جان داد. اسب بالدر و گنجینه هایش نیز در کنار او قرار گرفت و کشتی به دریا فرستاده شد.
لوکی نتوانست از انتقام خدایان بگریزد و هودر نیز توسط والی، پسر اودین و ریند کشته شد. والی دقیقا به همین هدف و برای گرفتن انتقام بالدر زاده شده بود. گفته شده که پس از نبرد روز راگناروک، هم بالدر و هم هودر دوباره زاده شده و به اداره جهانی که از خاکستر جهان برمیخیزد می پردازند.